دریای خروشان من

Posted in حرف های ناگفتنی on ژانویه 24, 2010 by گناهکار

نمی دانم.

نمی دانم چه شد.

خودم بودم؟

بهتر بگویم روح خودم بود یا چیزی در من دمیده شد؟

من که رها بودم از همه چیز، از خودم، از زندگی.

من که از همه جا بریده بودم،

بی دلیل در خود رمیده بودم،

انگار که چیزی مرا خواند

گویی کسی در بند بود

بغضی گلویم را فشرد و درونم را به مرز انفجار رساند.

شبی به وسعت سی سال زجر و عذاب برایم گذشت

به سنگینی سی سال سکوت

و به شومی حقارت وطن .

دروغ حقیقت یافت و حقیقتی بزرگ جان گرفت،

حقییت پنهان و خاموش به یک باره آتش خشم و اعتراض شد،

آتشی که رای حقش بود و عدالت صدایش ،

سبز رنگش بود و آزادی ندایش

شادی اش غم شده بود،غمش خشم،خشمش امید و امیدش فریاد،

و فریادش ترس سنگینی بود بر جان دروغ

وطن مرا خوانده بود و من هم وطن را،

آری این آه وطن بود که مرا خوانده بود

من ها بی شمار بودند،

دریایی عظیم در مقابل سدی کاغذین،

جان در دست و خشم در تمام وجود،

و امید که راهنما بود و هست،

بشنوید سواران زمین خورده،این است فریاد سنگینم :

وطن از آن من است و من از آن وطن

و آزادی حق ما

پاره پاره می شود سد کاغذینتان

و این است قدرت دریای خروشان من

سفید،مثل آزادی

Posted in حرف های ناگفتنی on ژانویه 19, 2010 by گناهکار

آی آزادی

تو که هستی؟؟؟چه هستی؟؟؟

آیا تو یک شعاری که فریادت می زنم؟

یا حقی هستی که تا کنون ندیدمت؟

نمی دانم تو پاسخ خشم من و وطن منی یا یک سوال بی پاسخ.

نمی دانمت،

به چندین رو دیدمت و ندیدمت،

تو را هزاران هزار نوشتند و من نخواندمت.

من تو را دلیل اتاقک تاریک جوانی پدرم

و جامه ی سیاه جوانی مادرم شناختم.

خودم سبز شدم و به هوایت بر سیاهان تاختم.

رنج کشیدم ولی به خودت سوگند امید نباختم.

کاش ندا را بشنوی که تو را می خواند.

کاش نورسبز دلم را ببینی.

ای کاش شهرم را سرخ تر از این نخواهی.

وطن سفید تو را کم دارد.

انگار شناختمت،

آری تو سفید رنگ پاک پرچمم هستی.

پرچمی که سرخش را به خیابان ریختند،

سفیدش را به لکه ای چرکین ا آلودند،

ولی سبزش محکم و پایدار در دستان من است.

پایدارتر از لکه ی ننگینی که سی سال بر پرچمم سایه افکنده

و سایه بان لاش خوران بی پر و بال شده است.

پاکت می کنم وطن،

سفید سفید خواهی شد،مثال صلح،

مثل آزادی