نمی دانم.
نمی دانم چه شد.
خودم بودم؟
بهتر بگویم روح خودم بود یا چیزی در من دمیده شد؟
من که رها بودم از همه چیز، از خودم، از زندگی.
من که از همه جا بریده بودم،
بی دلیل در خود رمیده بودم،
انگار که چیزی مرا خواند
گویی کسی در بند بود
بغضی گلویم را فشرد و درونم را به مرز انفجار رساند.
شبی به وسعت سی سال زجر و عذاب برایم گذشت
به سنگینی سی سال سکوت
و به شومی حقارت وطن .
دروغ حقیقت یافت و حقیقتی بزرگ جان گرفت،
حقییت پنهان و خاموش به یک باره آتش خشم و اعتراض شد،
آتشی که رای حقش بود و عدالت صدایش ،
سبز رنگش بود و آزادی ندایش
شادی اش غم شده بود،غمش خشم،خشمش امید و امیدش فریاد،
و فریادش ترس سنگینی بود بر جان دروغ
وطن مرا خوانده بود و من هم وطن را،
آری این آه وطن بود که مرا خوانده بود
من ها بی شمار بودند،
دریایی عظیم در مقابل سدی کاغذین،
جان در دست و خشم در تمام وجود،
و امید که راهنما بود و هست،
بشنوید سواران زمین خورده،این است فریاد سنگینم :
وطن از آن من است و من از آن وطن
و آزادی حق ما
پاره پاره می شود سد کاغذینتان
و این است قدرت دریای خروشان من